ها! عامو...

ساخت وبلاگ
کامنتی که از یکی از دوستان زیبا دریافت کردم باعث شد که بخوام چند خطی درمورد خودم، برای کسانی که فقط از همین وبلاگ باهام در ارتباط بودن و طبیعیتا الان نیستن بنویسم. من این روزا یه جایی دور از همه ی شلوغ بازیای سال های گذشته، هنوز می نویسم. همه چیز رو با تمام جزئیات. ولی چون هیچ چیز به اندازه ی "نوشتن" به من آسیب نزد، ترجیح میدم برای آدمای غریبه بنویسم. و هیچوقت با غریبه هایی که خاطراتم رو میخونن دوست نشم. شما هم اگه یه روز خاطرات دوست قدیمیتون رو پیدا کردید، بخونید. ولی یه آدم غریبه باشید که داره خاطرات یه غریبه ی دیگه رو میخونه. من نزدیکای هجده سالگی وایسادم. دیگه فاطمه ی سیزده ساله ی سرخوش و خندان نیستم که با شوق از معاون مدرسه اش براتون تعریف میکرد و قاه قاه به سوتی های خودش میخندید و از اسکل بازیاش با دوستاش و زیر بارون آهنگ خوندن میگفت. نه دیگه اون دختر جیغ جیغوی چهارده ساله ام که توی دنیای کوچیک خودش در به در دنبال راست و دروغ میگشت، نه پانزده ساله ام که از همه چیز عصبانی باشم و به تمام کائنات فحش های زشت جنسی بدم. این روزا صبح های چهارده ساله ام، بعد از ظهرها سیزده ساله و شب های پانزده ساله. آخر هفته ها هم شانزده ساله میشم. یادم نیست اون روزا چقدر این مدلی زندگی میکردم . ولی این روزا زندگی کولی واری دارم. موهای ژولیده ام توی صورت و پیشونی بلندم ریخته شده، هودی های کهنه و نخ نما و رنگ و رو رفته ام رو می پوشم، قهوه های فوری برای خودم درست میکنم و مشغول کار و زندگی میشم. هنوز از مدرسه رفتن لذت می برم. همه ی ساعت هایی که توی مدرسه هستم رو در آغوش میگیرم و ساعت رو سفت توی مشتم نگه میدارم که دیرتر بگذره و این روزای آخر تموم نشه. هنوز مثل قدیم ها نمیتونم جلوی زبونم رو بگیرم و ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 218 تاريخ : شنبه 29 بهمن 1401 ساعت: 18:57

خطاب به خدا : ببین چقدر اسیرم من چنان بکش که پس از مُردن هزار بار بمیرم من... ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 78 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:44

سلام دوست قدیمی و قشنگ من. سلام اتل متل آرزو! اومدم تو این چند دقیقه‌ی باقی مونده تولدت رو تبریک بگم. برات چایی بریزم، ببینیم کجای کاریم؟ با خودمون چند چندیم؟ دلم برات تنگ شده بود رفیق. من سراغ نمی‌گیرم، تو نمیگی ما مُرده ایم یا زنده؟ شش سال گذشت. شش سال اندازه‌ی یه عمره. اون موقع هنوز نصف بچه‌های فامیل به‌دنیا نیومده بودن پسر! به‌خدا اگه مردم بفهمن من چی میگم. اگه آدم بودی کم کم باید روونه‌ی مدرسه ات می‌کردم. اون روزی که ساختمت ده یازده سال بیشتر نداشتم. ز غوغای جهان فارغ بودم و آخر دغدغه ام شکستن شیشه مربای کاردستی و ست نشدن روسری و جورابم بود. آدمیزاد واقعا چیز عجیبیه متل جون. در عرض چند سال چقدر میشه عوض شد. این روزا دستم رو به قلم پیوند دادم. بی‌انصافیه اگه بگم فقط برای درس خوندن. باید بگم احساس می‌کنم به اصل و ریشه‌‌ام برگشتم! به قلم، به نوشتن. به نویسای درونم. این روزا دنبال رد نور می‌دوم و فقط تشنه‌ی نورم. گاهی وقتی آدما حواسشون نیست، بهشون یواشکی نگاه می‌کنم ببینم میشه هم‌نوری باشن یا نه؟ نیستن. دریغ از یه برگ سبز تو این بیابونِ برهوت. کاش میشد بیست و چهارساعت برگردم به روزهای اولین پست وبلاگ. به خودم بیام ببینم جای دنبال کردن اخبار آزادی، دارم تبلیغ انتخابات شورای دانش آموزی چاپ می‌کنم. یا مثلا به‌جای اینکه آدما دلم رو بشکنن، شیشه مرباهام رو می‌شکستن. (تشبیه کلیشه‌ای!) یا مثلا جای این همه نرسیدنای گنده، آخر نرسیدنم، اردوی سینما نرفتن بود. بگذریم حالا. به‌نظرت من شش سال دیگه کجام؟ من میگم احتمالا له له می‌زنم به این روزای خفن تاریخ برگردم! به هر حال اگه عمری باشه، زنده‌ای باشم، احتمالا بیام تولدت رو تبریک بگم و چایی بریزم و بگم دنیا دست کیه. ​​​​​​ دو دقیقه اومده بود ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 103 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:44